اولین اردیبشت در کنار تو
صبح که از خواب پا شدم بوی گل های رنگارنگ تو باغچه محسورم کرد. از تو رختخواب یه راست رفتم سراغ حیاط. بوی بهار نارنج تمام محله رو ورداشته بود و من احساس می کردم که عطر زندگی داره من و به پرواز در میاره. زنبورهای دوست داشتنی عسل از شوق دیدن سور و ساتی که خدای مهربون براشون تدارک دیده بود از این شاخه به اون شاخه می پریدند و رقص کنان گرده ها رو از این شکوفه به اون شکوفه برای میهمانی می بردند. بوی آش پشت پای مامانم که به خاطر من یه جورایی به آش پیش پا تبدیل شده بود این بزم رنگ و بو و آرامش رو کامل تر کرده بود و من سر خوش از این همه زیبایی ناگهان به یاد حضور دلنشین جانک وجودم افنادم و اینکه این اولین اردیبهشتیست که به اذن پروردگار بدون حسرت داشتنش در حال سپری شدن بود. دوباره خدا را شاکر شدم و طبق معمول هر صبح به سمت یخچال حمله ور شدم! تاصبحانه ای برای تغذیه ی جانکم فراهم کنم. هنوز صبحانم کامل نشده بود که صدای آیفون من و از جام بلند کرد. دختردایی و دختر نازش اومدن خونمون تا به مامانم که عازم مکه هست سری بزنند. خیلی زود سر و کله ی بقیه هم پیدا شد دختر خاله ها و بچه هاشون و .... خلاصه آش پخته شد و در ظرف ها ریخته شد و خونه به خونه گشت تا دعای خیر دوستان و آشنایان بدرقه ی راه مادر مهربان تر از آفتابم بشه. هنوز به سفر نرفته دلتنگشم . احساس می کنم برای 10 روز زندگی قراره متوقف بشه و ایشالا خیلی زود با برگشت مادر زندگی دوباره زنده می شه و نور محبت وجود بی نظیر آفتاب زندگی ، زندگیمون و گرم و دلنشین می کنه. خدایا تو رو به حق خانم فاطمه ی زهرا ، همه ی مادران رو در پناه خودت محفوظ بدار و به این فرشته های نگهبان مخلوقاتت در زمین، عمر نوح عنایت بفرما. آمین.